سايت احمد كسروي

معرفی کتاب
قتل کسروی ، قتل فرهنگ بود *
ايرج هاشمی زاده
  ( اين متن از نشريه راه آزادي http://www.rahe-azadi.com/شماره 88/ تير 1381 گرفته شده است )
 

نام کتاب : قتل کسروی
نويسنده : ناصر پاکدامن
انتشارات : فروغ ، آلمان
چاپ دوم : پاييز 1380
شمارگان : 1000 نسخه
قيمت : 12 يورو (280 صفحه)


احمد کسروی دست به آهن گداخته ای زد! در سرزمينی که بر پيشانی مذهب مهر �تابو� کوبيده شده، گشت و گذار بر حول و حوش آن و کنجکاوی در امور آيات اعظام و بالا رفتن از ديوار به آسمان سرکشيده اندرونشان همان و با چماق تکفير و فتوای قتل روبرو شدن همان.
عبور از حصاری که قرنهاست با لشگر جهل و نادانی محافظت می شود، طبيعی است سخت مشگل، اما غيرممکن نيست. عبور از جاده ناهموار سنت و قدم گذاردن در جامعه باز، روشنگری و دست زدن به آهن های گداخته است!
آهن، گداخته نيست. به ما تلقين کرده اند و ما به خود تلقين کرده ايم که گداخته است. 23 سال جمهوری اسلامی با کارنامه سياه و خونين آقايان آيات اعظام، وقت آن رسيده است که کسروی ها قدم به جلو نهند و با جهل و نادانی به مبارزه ای بی امان دست زنند.
احمد کسروی 60 سال پيش، پيشاهنگ اين مبارزه شد و جانش را از دست داد. روانش شاد باد!
* * *
ناصر پاکدامن در فرهنگ معاصر ما نام آشنايی است. پس از صدور حکم قتل سلمان رشدی، پرسشی ساده در ذهن جستجوگر او شکل می گيرد: چرا کسروی را کشتند؟ پاسخ را ناصر پاکدامن در کتاب �قتل کسروی� در ذهن تنبل و فرسوده ما جای می دهد!
به راستی چرا کسروی را کشتند؟ و چرا پس از قتل او در 20 اسفند 1324 تا بهمن ماه 1357 ـ يعنی 33 سال ـ اين �پرسش ساده� در ذهن هيچ يک از روشنفکران و پژوهشگران و محققين ايران شکل نگرفت؟ پرسش ساده نيست و يا بايد به خلاقيت و سلامتی ذهن روشنفکر ايرانی شک برد؟ پاکدامن از خودش شروع می کند: �... به آسانی نامهای بسياری از نوشته های او به ذهنم آمد و بعد هم تصوير چهره ای استخوانی با چشمانی نافذ در پس عينکی با قاب گرد و کمی کلفت. اما از قتل او، به ابهام می دانستم که در کاخ دادگستری صورت گرفت و به دست فداييان اسلام. دقيق تر از اين چيزی به يادم نمانده بود. شرمم آمد. چرا هيچ به ياد نمی آورم؟ چرا، همه زمان و در هر سالگرد، هيچکس يادآوری نکرده است؟�.
و بعد ترسيم فضای سياسی آن دوران: �فضای اجتماعی ـ سياسی سالهای پس از شهريور 1320، رضاخان زدايی دولتيان، تجديد قوای روحانيت و بازگشت ايشان به صحنه سياسی، گسترش نقد دينی با توجه به اسرار هزارساله ـ نوشته حکمی زاده ـ و شيعيگری، سوء قصد نافرجام 8 ارديبهشت 1324 (به کسروی)، اوجگيری ناشکيبايی مذهبی و رفتار سراسر مجامله و تعلل و قصور دولت با آن ...�.
رضا شاه در شهريور 1320 ايران را ترک کرد، پسرش محمدرضا در سن 22 سالگی بر تخت سلطنت نشست، ناصر پاکدامن به درستی از اين زمان، از �رضاخان زدايی دولتيان� ياد می کند. دولت فروغی اولين کابينه پس از دوری رضاشاه از قدرت است، کابينه اش چون کابينه های بعدی از عمر کوتاهی برخوردار بود:
فروغی از شهريور 1320 تا اسفند همان سال (7 ماه)
سهيلی از اسفند 1320 تا مرداد 1321 (4 ماه)
قوام از مرداد 1321 تا بهمن ماه 1321 (7 ماه)
سهيلی از بهمن ماه 1321 تا اسفند ماه 1322 (13 ماه)
ساعد از اسفند 1322 تا آبان 1323 (8 ماه)
بيات از آبان 1323 تا فروردين 1324 (6 ماه)
صدر از فروردين 1324 تا مهر 1324 (5 ماه)
حکيمی از مهر 1324 تا بهمن 1324 (5 ماه)
و دوباره احمد قوام که کابينه اش از بهمن ماه 1324 تا آذر 1326 دوام يافت. در 10 مرداد 1325 در کابينه جديد قوام، ايرج اسکندری، مرتضی يزدی و فريدون کشاورز از حزب توده ايران شرکت کردند. عمر کوتاه کابينه ها حکايت از بی ثباتی سياسی آن زمان دارد.
رضاشاه با کودتای 1299 به قدرت رسيد. حکومت او گرچه ظاهر حکومت پارلمانی را حفظ کرده بود، اما روش استبدادی حکومت او چيزی کمتر از دوران قبل از او نداشت. تجدد و نوگرايی را ـ که خواست انقلاب مشروطيت بود ـ در جامعه به پيش برد، از قدرت بی حد و مرز روحانيان کاست، مراکز آموزشی غيرمذهبی، شهرنشينی، ارتش و نيروی پليس مدرن، دادگستری، ثبت و اسناد را برپا ساخت، دانشجو به خارج فرستاد، نظم و امنيت را در کشور تامين کرد، حجاب را برچيد (1)، راه آهن و جاده ها ساخت، کارخانه به راه انداخت و کوتاه سخن پايه ناسيوناليسم ايرانی را تحکيم داد و همه اينها در سايه خودکامگی دربار و اعمال زور و فشار و خشونت انجام گرفت (2) و چون قدم از مرز ايران به بيرون گذارد، ملايان زخم خورده و در سوراخ خزيده، سر به بيرون آوردند و دوباره علم دار جامعه شدند و دولتيان ميدان را برای جولان دادن به گفته کسروی: �آخوند بچه ها و سيد بچه ها و زنده کردن سينه زنی و زنجير زنی و چادر و چاقچور� آماده کردند. نمونه ای از رفتار آنان را در نامه ای که ساعد مراغه ای، نخست وزير زمان به �سيد گدايی� داده بخوانيد:

کسروی درباره اين نامه می گويد: �شما اين را بخوانيد و نيک بينديشيد که چيست. مردی با تنی توانا و گردنی ستبر به گدايی و مفتخوری پرداخته، شال سبز به سر می پيچد، سوار اسب می گردد، به شهرها می رود، اداره ها را می گردد و به نام آنکه "شفايافته حضرت عباس" است پولها از مردم می گيرد، ساعد نخست وزير به جای آنکه اين مرد را به دادسرا فرستد و به نام ولگردی کيفر برايش خواهد "فرمان گدايی" به دست او می دهد و به کارکنان دولت می سپارد که در سفرهای گدايی او در هنگام عبور هر نوع مساعدت و کمک را به او بنمايند، شما نيک انديشيد که آيا ساعد چندان نافهم و عاميست که به حضرت عباس و شفا دادن او باور داشته باشد؟ چنين گمانی درباره او توان برد؟ بی گفتگوست که نتوان برد، پس چرا اين نوشته را به دست آن گدا داده؟ شما بيگمان باشيد که ساعد و همدستان او نقشه بسيار بزرگی درباره اين کشور دارند و اين يکی از خواستهای ايشانست که اين کشور پر از گدا و روضه خوان و درويش و مفتخورهای پست باشد که توده ايران در ديده بيگانگان خوار باشد که آنرا شاينده آزادی ندانند و هميشه اختيارش را به دست ساعدها و هژيرها بگذارند... ساعد مراغه ای تنها نيست، هزارها ساعد مراغه ای هست و ما با آنان به نبرد پرداخته ايم، خود در ميدان جنگيم و به جانفشانی بسيار نياز داريم. ما بايد از جان خود درگذريم. کسانيکه با ما همگامند بايد از سختی و گزند نترسند.� (3)
در آن ايام، به قول پاکدامن: �دولتيان رضاخان زدايی می کردند تا با افراط و تفريط دوران بيست ساله وداع کرده باشند و به اين طريق خاصه کدورت از خاطر و خشم از دل روحانيت شيعه بيرون آورند. جمله ای که کسروی از محمدعلی فروغی، نخستين نخست وزير پس از شهريور 20 نقل می کند بسيار پر معنی است. گويی که در آن سالها رهنمود اصلی سياست دولتيان همين جمله است که فروغی در نخستين ديدارش با روزنامه نگاران به زبان آورده است: به دين هم بايد حمايت کرد... در حکومت سهيلی، حاج آقا حسين قمی از عتبات به ايران می آيد و به زيارت مشهد می رود. او که يکی از بزرگان عالم شيعه است و دو سالی بعد، پس از مرگ سيد ابوالحسن اصفهانی مرجع تقليد شيعيان می گردد، از دولت می خواهد که چادر زنان را آزاد کند، مدارس مختلط را تعطيل کند، آموزش شرعيات و فقه را در برنامه های درسی ابتدايی و متوسطه بگنجاند و ... دولتيان هم به اين خواستها تن می دهند... حاکمان به رضاخان زدايی می پردازند و فعالانه به تحبيب قلوب روحانيت دست می زنند تا با تقويت مذهب مبارزه با افکار آزاديخواهانه و ترقيخواهانه را تسهيل کنند، در اين ميان روحانيت نيز پايان دوران بيست ساله را تولدی ديگر می داند و فعالانه به تنظيم و تمشيت امور خويش می پردازد�.
و کسروی می نويسد: �در اين چهار سال که دوره آزادی و دموکراسی ناميده می شود ايران بطور محسوس و آشکار دچار ارتجاع گرديده است. سينه زنی و قمه زنی و اين قبيل اعمال وحشيانه ماه محرم دوباره آزاد گرديد. زنها که از چادر بيرون آمده بودند آزادی يافتند که به آن باز گردند... گرمابه های نمره را بسته خزينه های عمومی سراپا کثافت را که بسته بود باز کردند... شاه بار ديگر در درگذشت بزرگان دين مراسم سوگواری برگزار می کند و به مسجد می رود و ختم آيت الله اصفهانی را می چيند�.

اولين هدف هجوم ملايان، طبيعی بود که زنان بودند. آيت الله حاج سيد ابوالقاسم کاشانی طی نامه ای دست به دامن محمد علی فروغی، نخست وزير می شود و به مزاحمت پاسبانها در کوی و برزن نسبت به زنان اعتراض می کند و نخست وزير در پاسخ او می نويسد: �... به شهربانی سفارش کردم که متعرض کسی نشوند... اگر واقعا" موردی پيدا می شود که کسی به زنی تعرض کند، به شهربانی يا خود اينجانب اطلاع بدهند تا اقدام لازم بشود�.
چادر و چاقچور و دعانويسان و رمالان و شفايافتگان امام زاده ها و بهايی کشی و يهودی آزاری دوباره به جامعه باز می گردد، آنهم در برابر چشمان دولتيان و با کمک و همدستی آنان. واقعه شاهرود ـ مرداد 1323 ـ در تاريخ ايران نقطه ننگی است، آمدند و کشتند و بردند و غارت کردند.
به دستور علی سهيلی نخست وزير �کسی معترض حجاب زنان نبايد بشود، تدريس شرعيات و عمل به آداب دينی برنامه های آموزشی با نظر يک نفر مجتهد جامع الشرايط اجرا می شود و مکان پسران از دختران در مدارس تفکيک می گردد� و عقربه های زمان را دوباره به عقب بازگرداندند. سياست رضاخان زدايی، آزادی و تجددگرايی نبود، تنها هدفش بازگرداندن قدرت به روحانيت و ميدان دادن به سيدضياها و دخالت آنان در سياست و حکومت بود.
خمينی جوان در 15 ارديبهشت 1323 در �بخوانيد و به کار بنديد� درباره کسروی می نويسد: �... همه ديديد کتابهای يک نفر تبريزی بی سر و پا که تمام آيين شماها را دستخوش ناسزا کرد و در مرکز تشيع به امام صادق و امام غايب روحی له الفدا آنهمه جسارتها کرد و هيچ کلمه از شماها صادر نشد�. و اضافه می کند: �همکيشان ديندار ما، برادران پاک ما، دوستان پارسی زبان ما، جوانان غيرتمند ما، هموطنان آبرومند ما، اين اوراق ننگين، اين مظاهر جنايت، اين شالوده های نفاق، اين جرثومه های فساد، اين دعوتهای به زردشتی گری، اين برگرداندن به مجوسيت، اين ناسزاها به مقدسات مذهبی را بخوانيد و در صدد چاره جويی برآييد. با يک جوشش ملی، با يک جنبش دينی، با يک غيرت ناموسی، با يک عصبيت وطنی، با يک اراده قوی، با يک مشت آهنين، بايد تخم اين ناپاکان بی آبرو را از زمين براندازيد. اينها يادگارهای باستانی شما را به باد فنا می دهند. اينها وديعه های خدايی را دستخوش هوی و هوس خود می کنند، اينها کتابهای دينی شما را که با خونهای پاک شهدای فضيلت به دست شما رسيده آتش می زنند، اينها عيد آتش زدن کتاب دارند. کدام کتابها؟ همانها که از فداکاری حسين بن علی (ع) و رنجهای فراوان پيغمبر و پيغمبرزاده ها به دست شما افتاده ... هان آبرومندانه از جای برخيزيد تا ددان بر شما چيره نشوند�.
به راستی چرا کسروی خشم اين ملای جوان و امام آينده ايران را برانگيخته بود؟ گناه کسروی مبارزه بی امان او با خرافات بود. به نقد مذهب شيعه نشست و آنچه را که با خرد سازش نداشت به زير سئوال برد، به اسلام هيچ زمان توهين نکرد، قرآن کتاب مقدس مسلمانان را به شعله آتش نسپرد ـ آنچه مذهبيون به دروغ به او نسبت دادند ـ مراسم کتابسوزی داشت، هر آنچه را که به ديد او با خرد سازگار نبود به شعله آتش می سپرد، به قول ناصر پاکدامن: �... از ياد کتابسوزانش دلها چرکين و اگر نه خشمگين می شوند ...�. کسروی با شعر و شاعری مخالف بود، شکی نيست که در اين راه تندروی کرد ـ اما در زمينه شعر و شاعری می توان و بايد به گفتگو نشست ـ نه با آتش سوزی کتاب ـ که به قول برتولت برشت، کتاب سوزی، به انسان سوزی خاتمه پيدا می کند ـ بلکه با ويروس شعر و شاعری که بر تن فرهنگ ما جای خوش کرده و کتب و نشريات ما را به تصرف خويش درآورده است (4).
احمد کسروی با شهامت و شجاعت اخلاقی بی نظير در زمانی که قبل از او کسی در برابر خرافات ناشی از حاکميت مطلق روحانيان شيعه قد علم نکرده بود، يک تنه در برابر آنان ايستاد، به نقد صوفيگری، بهاييگری و شيعيگری نشست، پرده از خرافه های کهن در بطن جامعه و نظريات ضدخرد برداشت و چون روحانيون را با خرد و منطق سر سازگاری نيست، کمر به قتل او بستند و با فتوای آخوندی به نام �شيخ عبدالحسين امينی� و با ياری گروه نواب صفوی و با همکاری مستقيم و غيرمستقيم حاکمان زمان، او را در کاخ دادگستری، در زير چشمان فرشته عدالت!! در شعبه 7 دادسرای تهران با منشی و يارش حدادپور به وضع فجيعی در مقابل ميز بازپرسی به نام بليغ به قتل رسانيدند و حکم الهی را به مرحله اجرا درآوردند، سپس از کاخ دادگستری بدون هيچ مانعی با فرياد الله اکبر بيرون آمدند، سوار درشگه ای شدند و قرآن به دست بيضه عزيز اسلام را نجات دادند.
قاتلان کسروی، برادران سيد حسين امامی و سيد علی محمد امامی بودند. آنان تنها نبودند و درجه داری از ارتش، کمکهای لازم را برای ورود آنان به اتاق بازپرس فراهم کرد. تأييد اين نکته که دست حاکمان زمان مستقيم و غيرمستقيم در اين قتل فجيع ديده می شود ضروری است. پاکدامن در اين باره چنين می نويسد: �... پس از قتل کسروی، برادران امامی و ديگر اعضای تيم حمله فداييان اسلام دستگير شدند ... هشت ماه پس از قتل کسروی، دادگاه بدوی نظامی برای هر يک از متهمان ده هزار تومان وثيقه صادر می کند ... پنج نفر از هفت نفر آزاد می شوند و دو برادر امامی در زندان می مانند .... در منزل آيت الله حاج آقا حسين قمی ... يکی از افراد حاضر سئوال می کند که اينها به دستور کدام مرجع دست به اين عمل زدند؟ آيت الله قمی با صدای بلند فرمودند: عمل آنها مانند نماز از ضروريات بوده و احتياجی به فتوا نداشته زيرا کسی که به پيغمبر و ائمه اطهار جسارت و هتاکی کند قتلش واجب و خونش هدر است. بر اثر اين فشارها دادگاه تجديدنظر نظامی به رياست سرتيپ باستی حکم برائت متهمان را صادر کرد و برادران امامی با تجليل و تکريم خاصی آزاد شدند و پرونده افتخارآميز اولين نبرد فداييان اسلام با پيروزی و موفقيت بسته شد�.
تنها حاکمان زمان نبودند که خفت بار در مقابل فشار روحانيون سر خم کردند. نشريات و احزاب نيز همگی در مقابل اين قتل ننگين سکوت کردند. �بايد پذيرفت که کسروی با آنچه می نوشت و می گفت و می کرد، در آن زمان به "شخصيت مزاحم و تحمل ناپذيری" بدل شده بود. آنچه می گفت را بسياری می پسنديدند اما کمتر کسانی بودند که زبان به حمايت از او بگشايند. افراط و تفريطهای کسروی به انزوای فرهنگی و سياسی وی ياری می رساند. با "اروپاييگری" مخالفت می کرد پس متجددان سخنش را نمی پسنديدند و آنگاه که به "نقد دينی" دست می زد تنهايش می گذاشتند. همچنان که متدّينان هم آنجا که به بيدينی غرب می تاخت به دنبالش نمی رفتند. در نقد ادبی، سخنانی می گفت که نه نوآوران هنر و ادب را خوش می آمد و نه دشمنان رمان و شعر و نويسندگی و شاعری را. آنچه در زمينه سياست هم می گفت و می کرد بر اين خصلت يگانگی و انزواطلبی وی گواه ديگری است. به اين نحو بود که وی در سالهای "آزادی" پس از شهريور بيست، به "شخصيت تحمل ناپذيری" بدل شده بود که عيش بسياری از آزادی طلبان را منغص می کرد: وجدان معذب جامعه ای بود که از کابوس رضاخانی درآمده بود و صميمانه در جستجوی راهی ديگر تقلا می کرد. با از ميان رفتن اين "شخصيت تحمل ناپذير" حتما" بسيار بودند کسانی که نفسی به راحتی برآوردند. سکوتی که از از آن پس و در طی سالها، بر قتل کسروی و سرنوشت قاتلان وی سايه انداخت، نشانه ای از همين "احساس رهايی از حضور" عنصری سنت شکن، بی هراس و پرتلاش است. در هر زمان، از هر سو به او که رسيده اند خير و صلاح را در سکوت و خاموشی دانسته اند�.
روزنامه رهبر، ارگان مرکزی حزب توده ايران، قاتلين کسروی را در زير عبای سيد ضيا پيدا می کند! اطلاعات و مجله ترقی تنها به گزارش خبر اکتفا می کنند، تنها روزنامه ای که در آن روزگار تيره و تار صاحب وجدان روزنامه نگاری است، روزنامه �ايران ما� ی محمود تفضلی است. سعيد نفيسی نيز ساکت نمی نشيند: � ... من از سر درس خود از دانشکده ادبيات بيرون می آمدم که در باغ دانشسرای
عالی خبر کشته شدن وی را در دادگستری به من دادند. جهان پيش چشمم تيره شد. واقعه ای ناگوارتر از اين به ياد ندارم. مردی را در جايی که همه حتی جانی و آدمکش بايد در آن امان داشته باشند در پای ميز بازپرس با جوانی که همراه وی آمده بود کشته بودند. زشت تر از اين کاری در جهان ممکن نبود. آن هم چه مردی؟ مرد دانشمندی به تمام معنی اين کلمه! اگر هم خطايی کرده و نادرستی گفته بود پاسخ او کشتن نبود. می بايست با او بحث کنند هر چند مجاب کردن او کار دشواری بود. شايد در برابر منطق قوی روزی تسليم می شد ... کاری که با او کردند زشت تر از کاری بود که با سقراط و حسين بن منصور حلاج و ديگران که در راه عقيده شان کشته شدند، کردند. زيرا که در آن زمانها ديگر به قانون و دادگستری آن همه که امروز می نازند نمی نازيدند. اينک آن مرد نيست. اما کارهای او در ميان ما هست. در برابر لغزشهايی که داشته است آثار جاودانی از او مانده، لغزشها و خطاهای او را به کارهای سودمندش می بخشيم. او را بزرگ می داريم ... و اگر گاهی زياده روی و سرکشی و افراط وی ما را متعجب کرده است در برابر دانش و بينش و پشتکار و جهدی که در راه علم داشته است سر فرود می آوريم�. با آزادی برادران امامی پرونده قتل کسروی برای هميشه بسته شد.
ناصر پاکدامن با کتاب �قتل کسروی� که خوشبختانه به چاپ دوم رسيد ـ می گويم خوشبختانه!! مسخره نيست؟ 2000 نسخه که خوشبينانه رقم فروش را می توان چيزی حدود 1000 نسخه تصور کرد، آنهم در ميان لشگری از مهاجرين و پناهندگانی که اکثرا" سياسی اند ـ کوشيده سکوت سئوال برانگيزی که در اين سالهای طولانی ـ 56 سال!! ـ حول و حوش قتل کسروی فراگرفته است را بشکند و با توجه به امکانات محدود و فقدان دسترسی به آرشيو کتابخانه ها و نشريات آن زمان بايد اعتراف کرد که با وسواس قابل تحسين و دقت و کنجکاوی بی نظيری که نمونه های آن را کمتر در فرهنگ ايران می توان سراغ گرفت، صفحات ارزشمندی بر اوراق تاريخ کشور ما بيفزايد.
اين نوشته را با سخنی از ناصر پاکدامن به پايان می برم: �راستی را چرا کسروی را کشتند؟ پرسش همچنان امروزين است. نزديک 44 سال پس از بيستم اسفند 1324. حدود ساعت نه صبح. کاخ نيمه تمام دادگستری، دادسرای تهران. مردی که اکنون نعشی، نقش بر زمين، امعا و احشا بيرون زده بر سطح اطاق، دهان باز. دندانهای مصنوعی در گوشه ای و عينک در گوشه ای ديگر. جسدی ديگر هم در آن سوی ديگر. اين آرمانهای آزاديخواهانه و ترقی طلب انقلاب مشروطيت ايران بود که باز هم پايمال می شد تا سياه انديشی و خرافه دوستی و کهنه پرستی کوس پيروزی زند! کسروی به هنگام مرگ پنجاه و چهار ساله بود. چرا کسروی را کشتند؟ در جستجوی چرا و چراها بودن، ذهن را از نکته اصلی دور می کند: کسروی و کسرويها را نبايد بکشند. هيچ کس را نبايد بکشند! هيچ کس را نبايد کشت! سانسور، يعنی کلام را در کام خاموش کردن، يعنی کشتن انديشه و سخن و قلم. کشتن يعنی سانسور زندگی و حيات. کشتن، مرحله عالی سانسور است. هيچ کس را نبايد کشت. آذرماه 1367�. s
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* با الهام از ناصر پاکدامن: قتل نويسنده، قتل فرهنگ است.
1 ـ رضا شاه در 17 ديماه 1314 حجاب را برچيد! روشنفکران ما ايستاده بر سکوی قرن بيست و يکم، هنوز بر سر ضرورت و عدم ضرورت، درستی و نادرستی آن جر و بحث می کنند. نيمی آنرا سرآغاز تجدد و مدرنيته در ايران می دانند ـ پر شهامت ترين گفته از خانم شهرنوش پارسی پور است. او در يکی از گفتگوهای اخيرش تنها انقلاب روی داده در ايران را، روز 17 دی می خواند ـ و نيمه ديگر لم داده بر صندلی راحتی قرن روشنگری و تکيه بر عصای رنسانس، چيزی جز تجاوز به حقوق زن در انتخاب لباس نمی بينند و نمونه ای از منش ديکتاتوری رضا شاه و يا به قول خودشان رضا خان مير پنج می دانند و غرق در رويای هگل و مارکس و پوپر، از رضا شاه در ايران عقب مانده سال 1314، راه و روش و برخورد دمکرات تری را انتظار دارند!
2 ـ نگاه کنيد به کتاب �بحران دموکراسی در ايران� فخرالدين عظيمی.
3 ـ دفتر �يکم آذر� 1323
4 ـ �اگر به جای اين همه شاعر که در ايران مخصوصا" تهران وول می خورند گاو بود و به جای شعر، شير از خودشان بيرون می دادند، ايران بزرگترين کشور لبنياتی دنيا بود و کره و پنيرش تا اسپانيا و پرتغال صادر می شد� از شادروان مجتبی مينوی
تمامی نقل قولها که با خط درشت تر برجسته گرديده، از کتاب �قتل کسروی� گرفته شده است.